اگر توصیف نمیکنید پس موجودات را نمیبینید.
این بخش از کتاب اگر میخواهید بنویسیدِ برندا اولاند که برایتان نقل خواهم کرد بسیار الهامبخش من است. تشویقم میکند توصیف را بیاموزم تا به آدمها نگاه کنم و جزئیات صورت آنها را به واژه بدل کنم.
اطمینان دارم حین توصیف واژهدان ذهنم خالی میشود و دستم میماند توی پوست گردو. اما میارزد. خیلی وقتها، حتا همین امروز صبح، از ناتوانی در توصیف جزئیات و کمبود واژه دستم ماند توی پوست گردو. میخواستم آن نوشته را امروز منتشر کنم اما هنوز کامل نشده است.
برندا اولاند اسم این فصل از کتاب مذکورش را گذاشته؛ یک یادداشت شلختهی کلهشق تکانهای اما صادقانه داشته باشید.
این فصل بهطور مشخص دربارهی یادداشتنویسی روزانه است که چند ویژگی مهم دارد؛ سریع مینویسیم، شلخته مینویسیم اما هنگام نوشتن آن، خود حقیقیمان هستیم.
این خودِ حقیقی گریزناپذیر است؛ زیرا بدون آن یادداشتها چیزی جز تفالهای از واژهها بدون رنگ و لعاب و احساس نیستند. آنچه میبینیم اهمیت دارد. هیچکس حز ما از این دریچه قادر به دیدن نیست. دریچهی احساس و ادراک ما منحصر به ماست.
او در کل کتاب از نوشتههای شاگردانش مثال میزند که این فصل هم چنین است. از نوشتهی دختری مثال میزند که اینگونه توصیفش میکند:
در کلاسم خانم جوانی بود مو مشکی، پوست روشن با چشمان سبزِ جذاب، لبخندی پهن، صدایی رسا، خندهی بم دلچسب که به نخی بند بود تا از خنده بترکد و لباسهای مد روز میپوشید و مثل قزاقهای جذاب بود.
و بعد اولین تمرین خانم جوان را نقل میکند. بخشی از نوشتهی او که نویسنده بر آن نظر میدهد این است:
پشت هم گروه هیجانزده، از منجی خود تشکر میکردند و آن پسر خندهی پهنی تحویلشان میداد. دندانهای سفیدش با رنگ پوست آفتاب سوختهاش در تضادی شدید بود.
برندا اولاند در پاورقی مینویسد؛
میتوانستم به او بگویم که این جمله خیلی خوب بود جوری که فکر کردم او حین نوشتن، چهرهی آن پسر را میدید. به سبب اینکه دندانهای سالم، سفید، ریز و منظمی داشت، به دندانهای دیگران هم توجه میکرد و آنها را در قالب جملات زندهای توصیف میکرد.
تمرین توصیف
میخواهم جزئیات برخوردم با گربهای که امروز حین پیادهروی دیدم را اینجا بنویسم. میدانم این کار برای من عین دیوانگی است، اما میخواهم همینجا جلوی چشم شما انجامش دهم.
کفشهایم قدم به قدم پیشروی میکردند. توی پیادهرو از روبهرو کسی نمیآمد. سرم را به راست چرخاندم. با دیدن چشمهای گربه نهتنها ایستادم، نیم قدمی هم عقب رفتم. روی دیوارهای کوتاهی نشسته بود که از نیمه به بالا روی آن میلههای آهنی منظم ایستاده بودند. رنگ دیوار به رنگ کرمی میمانست که سالها زیر برف، باران و آفتاب چرک شده. حالا گربه آنجا استتار کرده بود. نگاه میکرد و لُپش را با لبهی دیوار میخاراند. چشمهایش به رنگ سبزی بود که رگههای طلایی داشت. شاید هم من طلایی میدیدم. پلکهایش باز و بسته میشد و رنگ چشمها برای لحظهای دیده نمیشد. بیشتر شبیه پسرهای جذاب و سربههوایی بود که سر راه دختران سبز میشدند تا شماره بدهند.
فاطمه جان این مطلب رو در حالی میخونم که تو سالن انتظار مطب دکتر پوست و مو نشستم و این اولین بار که میخوام یک کاری روی صورتم بکنم. سالن انتظار پنجره بزرگی داره که رو به خیابون هست. از همین جا که نشستم میتونم کلی خونه های ویلایی با درخت های سپیداری که دارن تو باد می رقصند رو تماشا کنم. صندلی که روش نشستم و تقریبا ولو شدم اونقدر راحته که من به محض نشستن روی اون و تکیه به دسته پشمالو و کرکیش خوابم برد و بعد که از خواب بیدار شدم اون چند نفری که تو سالن بودند، دیگه نبودند و فقط من بودم و پنجره و یک مبل راحت و منشی مو مشکی مطب که از بس قیافه اش رو با رژ قرمزی که با گیره سرش ست کرده ، دوست ندارم دیگه وارد بقیه جزئیات نمی شم. اما همین حالا یه خانوم اومد داخل که مانتوی سرخابی پوشیده که با جوراب هاش سته و کیفشم یکه کیف رو دوشی سنتی با رنگ سفید و سرخابی و کتونی های سفیدی که خطای سرخابی داره فقط روسری کوتاهش یه اشکال داره اونم خال های سیاهش که من انتطار داشتم سرخابی باشه و موهای طلایی که مثل پرده باز کرده روی صورتش و از کل صورتش بینی عروسکیش دیده میشه و اون پرده طلایی گیسوان و چشم هاش زیر طلای موهاش پنهون شده واقعا وقتی نمیشه چشم های یک نفر رو دبد چه جوری میشه توصیفش کرد.
فاطمه جون دیگه بیشتر از این توصیف نمیکنم چون وقت نداری احتمالا توصیفات خنده دار من رو بخونی.😊
بینظیر بود. یکسره خوندمش و ای کاش بیشتر برام مینوشتی. تازه گرم خوندنش شدم که تموم شد. تازه دارم له جادوی جزئیات پی میبرم. تو عالی هستی لیلابانو. 🌺👌
فاطمه جان مطلب جالبی بود. منم خیلی دوست دارم توی توصیف و جزئی نگاری مهارت پیدا کنم. یادم میاد دو سال پیش که برای اولین بار کلاس نویسندگی خلاق ثبت نام کرده بودم، آقای کلانتری که تماس می گرفتن و مصاحبه می کردند ازم پرسیدن فکر می کنی چی رو کمتر بلدی و باید بیشتر یادش بگیری. من گفتم: توصیف و جزئی نگاری. واقعا این بخش از نوشتن رو دوست دارم.
چقدر عالی. مطمئنم با این پیگیری و علاقه موفق میشید. 🌺👌
فاطمه جان من عاشق کتابایی که می خونی هستم. انقدر به من هیجان میده که نگو. توصیف به نظرم جذاب ترین قسمت نوشته است و خیلی از آثار ماندگار همینطوری تو دلمون جا شدن. راستی بذار منم از گربه ای که امروز دیدم بگم. پشتش سمت من بود شبیه بقچه ای بود که گره زده باشنش.سه رنگ بود. گربه های سه رنگ ماده هستن. اینو دکتر مخمل و پنج گربه باقی موندمون یادمون داده. دلم می خواست عین دلمه برش دارم بندازم تو دهنم. دستمو که بردم سمت سرش، عین مایع پخش زمین شد و چسبید به کفشمو ول نکرد. داشتم می رفتم سر کار. دیرم شده بود. خم شدم دوباره نازش کنم که متوجه کک های سیاه گردالو رو سر و گوشش شدم. سکته کردم و دستمو کنار بدنم نگه داشتم تا زودی بشورمش. آخه می ترسیدم منتقلش کنم به خرگربه های تو خونه. دستم همونطوری موند و خشک شد.
نمیدونی چقدر از پیامت انرژی گرفتم صباجان🌺👌