بگو آآآ | وقتی یک کتابفروش شغلش را روایت میکند
مقدمه
امروز صبح رفته بودم کتابخانه. یک دل سیر بین کتابها گشتم و چندتا کتاب برای یکی دوهفتهی پشرو برداشتم. بعدازظهر که داشتم کتابها را میخواندم به خودم گفتم فرق بین کتابی که امانت میگیری با کتابی که میخری چیست که اینقدر برای خواندن کتابهای امانتی شوق داری؟
جوابم در سوال بود. چون کتابها امانت هستند، میدانم باید پسشان دهم.
این سوال و این جواب هم بسیار سلیقهای است. یعنی فرد به فرد متغیر است. چون ممکن است کسی از کتابهای امانتی کتابخانه خوشش نیاید، محتملتر آن است که دوست دارد کتاب مال خودش باشد تا هر بلایی دوست دارد سرش بیاورد. بلا که میگویم یعنی حاشیهنویسی لابهلای صفحههای کتاب.
برای من، محدودیتی که امانت گرفتن کتاب ایجاد میکند راهگشاتر است. اینکه قرار است کتابها را برگردانم باعث میشود همین وقت کوتاه را غنیمت بشمارم و لابهلای همهچیز و همه کار آنها را بخوانم و بیشتر به ذهن بسپارم.
بهخاطر همین فکروخیالها بود که به سرم زد کتابهای خودم را هم ببرم اهدا کنم کتابخانه، بعدن از همانجا امانت بگیرم. بهنظر راه غیرمنطقی است اما برای من جواب میدهد.
کتاب بگو آآآ | روایت یک شغل
بگو آآآ را امروز امانت گرفتم. همانجا نقشهی نوشتن این یادداشت به سرم زد. کتاب《بگو آآآ، روایت یک شغل》کتابی از مجموعه روایتهای مجلهی داستان همشهری است. این روایتها در صفحهی 《یک شغل》 همشهری داستان چاپ شده بودند که بعد به شکل کتاب بگو آآآ درآمد.
امروز این کتاب را در کتابخانه یافتم. بهنظرم جالب بود به چنددلیل: اول اینکه مردمی این روایتها را نوشته بودند که خود صاحب این مشاغل بودند. از پزشک متخصص زنان و زایمان تا کتابفروش و مهندس برق قدرت و معلم انشا.
دوم اینکه روایتها را خود صاحب شغل نوشته، این یعنی آنقدر ذوق داشته که شروع کرده به نوشتن رویدادهای قابل توجه شغلش. شاید دست به قلم بودن یک کتابفروش یا معلم انشا محتملتر باشد اما بستنیفروشی را تصور کنید که برخوردهایش با مشتری را به شکل مکتوب ثبت و ضبط میکند.
علاوه بر این دو دلیل، رخدادهای واقعی میتوانند ایدهی یک داستان یا رمان را به سر خواننده بیاندازند. البته اگر قصد نوشتن داستان یا رمان داشته باشد.
کتاب شلوار جین نیست | خاطرات کتابفروش پونه بریرانی
بخشهای جالب از خاطرات یک کتابفروش را اینجا برای شما میآورم تا باهم از خواندن آنها لذت ببریم.
روز اولی که مشغول کار شدم به دوستی گفتم نکند کتاب اشتباهی بدهم دست مردم؟ خندید که کتاب اشتباهی دیگر چجور کتابی است؟ مگر توی داروخانه کار میکنی؟ بعدها چندبار جوری شد که احساس کردم توی داروخانه کار میکنم. مثل آن روزی که آن زن ریزنقش با سبد میوه و سبزی آمد توی کتابفروشی. حوالی بهار بود و همه چیز عطر دیوانهکنندهای داشت. زن آمد بالا و سبد حصیریاش را گذاشت پای صندلیام. بوی سیر و نعنایش گیجمان میکرد. چادر پرپری خاکستری با گلهای ریز آبی سرش بود. حال آدمی را داشت که دکترها جوابش کردهاند. گفت دو پسر دارد، بیستوچندساله. گفت حاضر نیستند ازدواج کنند. کتابی میخواست که پسرها را راضی کند بروند زن بگیرند. گفتم ایخانم، بگذارید زندگیشان را بکنند. گفت بالاخره که باید عروسی کنند. دو تا کتاب معرفی کردم. پول کتابها روی هم میشد دههزار و چهارصد تومان. کیف کوچک گردش را روی میز سروته کرد. برای دو تا کتاب پول نداشت. یکی از کتابها را گرفت، خم شد و گذاشتش کنار دستهی سبزیها. با نگرانی پرسید اثر دارد؟ همکارم، خانم 《واو》به شوخی گفت تا نیمه نخوانده شما را میفرستند خواستگاری. حواسمان بود لبخند بزنیم تا بداند داریم شوخی میکنیم. ترسیدیم باورش شود.
بعضیها فکر میکنند کتاب هندوانه است؛ هرچه بزرگتر، شیرینتر. میآیند رک و پوست کنده میگویند یک کتاب بزرگ بده. میخواهند هدیه بدهند و دوست دارند به چشم بیاید.
رفتیم میان قفسهها و من تکیه دادم به ردیف کتابهای فلسفه، دستها بر سینه و سنگینیام را انداختم روی پاها. مهتاب که حرف میزند دو تا چال میافتد دو طرف لبهایش. وقتی میخندد چالها عمیقتر میشوند. کم میخندد. گفت آمده درددل کند. گفت: 《خیلی وقت است نمیتوانم بنویسم. از این بابت میترسم. خیال میکنم نکند دیگر نتوانم. انگار نوشتن از یادم رفته. درسها تمام وقتم را میگیرند. رفتم رشته تجربی و حالا میبینم خیلی از چیزی که میخواستم دور افتادهام.》فکر میکنم کتابفروشی حتما فرقهایی دارد با لباسفروشی. اگر در یک بوتیک کار میکردم این همه به خودم زحمت نمیدادم. مردم از لباسفروشها انتظار ندارند به دردهایشان گوش کنند.
روزهایی هست که انگار همه مردم شهر با هم قرار گذاشتهاند بیایند و از ما کتاب بخرند؛ وقتهایی که طبقه بالا شلوغ میشود و من و همکارم میان قفسهها میدویم. یک چشممان میان طبقهها و قفسهها میچرخد. هرکسی هم خیال میکند حالا نوبت خودش است. هرکسی فکر میکند فقط خودش است که عجله دارد یا وقت ندارد که منتظر بماند. اینجور وقتها قیافههای آشنا و آرام مشتریها تبدیل میشود به چهرههایی غریبه که درهم میروند و تار میشوند.
به به فاطمه جان. وقتی عکس کتاب رو توی استوری دیدم، آرم داستان بدجوری داشت دلبری مز کرد و منو می برد به روزهایی که همشهری داستان رو با جون و دل می خوندم و حظ می کردم. تا رسیدم به سایت و فهمیدم مال همشهری داستان خدابیامرز. همین فردا میرم بخرم.
جالب بود. ممنون از معرفی کتاب😊❤