نورونها را دوست دارم | از زیستشناسی تا نوشتن
یکسال پیشتر میاندیشیدم اگر بنویسم فاجعه رخ میدهد. اما حالا اگر ننویسم، نه یکروز بلکه دوری چندساعته، احساسی در من میسازد گویی فاجعهای در کمین است. نقل این تحول در من نقل دیگری را از اولیور وندل هولمز پزشک امریکایی تداعی میکند.
ذهنی که به ایدهی جدیدی رسیده هرگز به ابعاد اولیهاش برنمیگردد.
برداشت من از ایده در این نقلقول مساوی با روشی برای زندگی، مهارتی جدید و یا رفتار مثبتی که جایگزین رفتاری منفی میشود است.
چرا ذهنی که به ایدهی جدیدی میرسد دیگر ذهن سابق نمیشود؟ آیا این موضوع به مغز ربط دارد؟ ذهن و مغز چه ارتباطی باهم دارند؟ بهتر است برای درک بهتر عادت نوشتن و شرح تحولم به تعریفی از مغز و ذهن بپردازم و این دو را برایتان شفافتر کنم.
در فرهنگ فارسی معین ذهن چنین معنا شدهاست: فهم و دریافت. مغز چه؟ ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسه سر یا میان استخوان است.
از دید فیزیولوژی و تکاملی زیستی، کار مغز کنترل متمرکز بر روی سایر اندامهای بدن است. مغز با تولید الگوهای فعالیت ماهیچهها یا با هدایت مواد شیمیایی تراوشی که هورمون نام دارند، بدن را کنترل میکند. این کنترل متمرکز سبب پاسخ سریع و هماهنگ به تغییرات محیط میشود. برخی انواع پایهای از پاسخ مانند بازتاب یا رفلکس عصبی میتواند توسط طناب نخاعی یا گانگلیونها ایجاد شود، اما کنترل پیچیده و هدفمند بر رفتارها بر پایهٔ حسهای ورودی پیچیده نیازمند توانایی یکپارچهسازی اطلاعات یک مغز متمرکز است.
از نظر فلسفی نیز آنچه که مغز را متمایز از بقیه اندامها میکند، ایجاد ارتباط فیزیکی بین بدن و ذهن است. امروزه دانستههای دقیقی در مورد کار هر یک از سلولهای مغز وجود دارد اما درک همکاری همزمان و روش عمل میلیونها سلول مغزی با هم هنوز نیاز به پژوهش دارد. (+)
طبیعت ذهن هرچه که باشد، توافق عموم بر این است که ذهن موجودات را قادر میسازد تا به آگاهی درونی برسند به خصوص در محیط پیرامونشان برای دریافت و پاسخ به محرکهای عامل و برخوداری از هشیاری که شامل تفکر و احساسات میشود. (+)
برداشت من: اتفاقی که برای من افتاد چنین بود؛ باید مینوشتم، ایدهام برای تحول زندگیام ایجاد عادت نوشتن بود. دستبهکار شدم. تمرین و پاداش. الان که ماههای اولیه تمرینم را بهیاد میآورم حسابی تعجب میکنم. آن زمان گسستهتر تمرین میکردم. اما حالا پیوستهتر تمرین میکنم.
در دوران دبیرستان زیستشناسی خواندم. نورونها را میشناسم. نورون را میتوان قطعات یک پل دانست. پلی که از دستِ من که قصد نوشتن داشتم پیامی را به مغز ارسال میکردند. چیزی شبیه به صفی از افراد که دست یکدیگر را میگیرند و خطی میسازند. نورونها به این شکل در کنار یکدیگر مسیر عصبی را میسازند. با تمرین مداوم این مسیر عایقبندی شد. هرچقدر بیشتر و پیوستهتر تمرین کردم این مسیر مقاومتر شد و جای تعجب نیست اگر با تمرین مداوم هرگز به ابعاد اولیهاش برنگردد.