گربه را از لب پنجره هُل نده
خواب است دیگر نمیتوانی جلویش را بگیری، میآید. به گمانم در آینده سیر میکردم چون داشتم با تکنولوژی خاصی کار میکردم. شرح تکنولوژی به این صورت است؛ لباسهای خیس را از ماشینلباسشویی درمیآوردم و داخل سبدی میگذاشتم و روی بندی نامرئی از میان پنجرهای بزرگ هُلش میدادم به سمت بیرون.
مثل اینکه آن بیرون، بیرون خانه کسی بود که سبد را تحویل و رختهای خیس را پهن میکرد. از پهن کردن لباسهای خیس بیزارم.
دم پنجرهی مذکور هم گربهای نشسته بود که انگار من صاحبش بودم. بار دوم که سبد را هُل دادم ناغافل ضربهای به سر گربه خورد و پرت شد وسط حیاط. دویدم لب پنجره که بگیرمش نشد. صدایش موقع افتادن را شنیدم.
رفتم حیاط، دیدم گربهام با پَسِ کلهای خونی نشسته. پوست سرش کمی کنار رفته بود و جمجمهی ظریفش دیده میشد. گفتم الهی قربون اون چشمای قشنگت بشم. من دل دیدن زخمت رو ندارم. گفت من خوبم. من چشمهایم را بستم و دیگر ندیدمش.
از خواب که بیدار شدم تند تند نوشتم. گربه، بستن چشمهایم، زخمش، حرف زدنش. من یک چیز فهمیدم، در طول روز، هفته، ماه و سال بارها و بارها فرصتها را در دل روزمرگیها از لب پنجره هُل میدهیم بیرون. فرصتهای یادگیری، ارتباط با آدمهای جدید و پربرکت، فرصت انجام کارهای جدید و حتی فرصت شروع ناقص کارها. تمام این فرصتهای زیبا را در دل روزمرگیها از خودمان دریغ میکنیم.
شاید روزی توانستم آماری دقیق از تعداد فرصتهایی که در طول روز توسط آدمها سوخت میشوند پیدا کنم. اگر توانستم حتما آن را با شما در میان خواهم گذاشت.
بسیار عالی
زنده باد آقای اندیشمند🌺