از پیادهروی که حرف میزنم از چه حرف میزنم
پانزده دقیقه پیادهروی کردم. از در خانه تا پارک بیشتر از پانزده دقیقه طول نمیکشید.
وارد پارک شدم. نوجوانها در زمین فوتبال کنار پارک، مشغول تمرین بودند. میز گرد روبروی زمین فوتبال اشغال شدهبود.
مربی کنار زمین ایستاده بود. سوت زد. با عصبانیت داد زد:《بند کفشاتون رو قبل تمرین ببندید، هی دولا میشید وسط تمرین.》
کمی دورتر روی یک نیمکت خطی زردرنگ نشستم. میتوانستم همه چیز را ببینم. زمین فوتبال، آن دو زن و بچهها را که دور میز گرد بزرگ حلقه زده بودند.
زنها کنار هم و روبروی بچهها نشسته بودند. یکی از زنها مینوشت. آن یکی برای بچهها کتاب میخواند.
یکی از پسرها از بقیه بزرگتر بود. لباسهایش ورزشی نبود. رنگ صورتی به تن داشت. گویی در این جمع رنگها نشان دهندهی جنسیت نبودند. همگی آزاد بودند.
پسر حدودا پانزده یا شانزده ساله نشان میداد. مشغول کار با قلم بود. حرکت دستانش چیزی شبیه به طراحی بود. دستانش حرکت دایرهای داشتند.
هر ده دقیقه یکبار دستش خسته میشد. قلم را کنار میگذاشت. از جایش بلند میشد. چند حرکت کششی انجام میداد. برمیگشت. انگار خودش میدانست چه میخواهد.
روبرویش، زنی که در حال نوشتنِ چیزی بود، مکث کرد. کتاب دیگری را باز کرد. از حرکت انگشتش میشد فهمید که از روی فهرست دنبال چیزی میگردد.
مستقیم رفت سراغ همان صفحه. شروع کرد به خواندن. گاهی به نوشتهها هم نگاه میکرد و با خودکار قرمز ویرایش میکرد.
پسر کوچکتر وسط نشسته بود. با لباسی به رنگ لیمویی و کاپشن سبز رنگ که به رنگ پوستش میآمد.
مثل خمیر نانوایی روی میز پخش شده بود. چشمش به زنی بود که برای او و دختر کنار دستش داستان میخواند.
زن حین خواندن داستان از او و دختر سوال میپرسید. تا پسر به خودش بجنبد دختر جواب میداد. تلاشی هم برای جواب دادن نمیکرد.
مربی از وسط زمین چمن سوت زد. پسر اندامش را از روی میز بلند کرد و چرخاند تا زمین چمن را ببیند.
چهرهی پسرک را نمیدیدم اما حسش را حدس میزدم. به وجد آمدهبود. زن حین خواندن داستان نیم نگاهی به پسرک انداخت.
تمام هوش و حواسش پی زمین سبزرنگ بود. به خواندن ادامه داد.
دختر لحظهای آرام گرفته بود. از همه کوچکتر بود. لباس آبی ورزشی به تن داشت. موهای سیاهش بهم ریخته بود.
کلاه پسرانهاش را مدام روی سرش تنظیم میکرد و سوالات زن را جواب میداد.
به پسر نگاهی انداخت. امتداد نگاهش را تا زمین فوتبال دنبال کرد.
بلند شد. روی زمین نشست. پاهایش را کشش داد. ادای بازیکنان داخل زمین را درمیآورد.
زن آنها را زیرنظر داشت. کتاب را کنار گذاشت. خواندن قصه را متوقف کرد. انگار به این نتیجه رسیده بود که امروز روزش نیست.
پسر کوچکتر بلند شد. به زمین فوتبال نزدیک شد. یکی از بازیکنها از داخل زمین برایش دست تکان داد. بازیکن همسن پسر بود.
زن بلند شد. نزدیک رفت. مکالمهای بین او و پسرش رد و بدل شد.
امروز هم مثل روزهای قبل بعد از پیادهروی به پارک سر زدم. جای نسبتا آرامی برای نوشتن است.
هم سوژهی نوشتن پیدا میشود هم آنقدر خلوت هست که مدام حواست پرت نشود.
میز گرد باز هم اشغال بود. همانها بودند. با این تفاوت که اینبار چهار نفر بودند، نه پنج نفر.
من هم روی نیمکت زرد نشستم. دفترچهام را از کیف بیرون آوردم.
نوشتم؛ باز هم همان جمع دور میز گرد نشستهاند. پسر وسطی نیامده. شاید دچار مشکلی شده باشد. شاید سرماخورده باشد.
گرم نوشتن شده بودم. مربی سوت پایان بازی را زد. به خودم آمدم. دیدم بازیکنان هر کدام به سویی میرفتند.
یکی از آنها به سمت میز گرد و آن جمع دوید. پسر کوچکتر بود. با همان موهای خوشرنگش.
در دفترچهام نوشتم؛ پسرک حالش خوب است. دیگر مثل خمیر نانوایی پشت میز ولو نشده. حالا سر جای درستش قرار گرفته، در زمین فوتبال.